گره

یک ماهی می شد که موهایم را شانه نکرده بودم. حوصله ام نمی کشید و با یک کلیپس آن ها را بالای سرم جمع می  کردم. کم کم داشتم شبیه جنگلی ها می شدم. همین دو هفته پیش موهای هدی – خواهرم- در هم گوریده بود و اندازه یک توپ بیسبال قلمبه شده بود. بابا دو ساعتی نشسته بود سر موهایش. آخر سر هم به اندازه یک توپ پینگ پنگ موهای گوریده شده را قیچی کردیم. الان قسمتی از موهایش کوتاه بلند است.

راستش از این قسمت ماجرا ترسیدم اما باز هم مقاومت نشان می دادم به مو شانه کردن. هی دست می کشیدم به تار موها و چون گرهی به اندازه حتی یک تیله احساس نمی کردم، از شانه زدن  سر باز می زدم. البته گره هایی اندازه یک عدس حس می شد اما به نظر مهم نمی رسید.

 تا این که دیروز وقتی مامان داشت موهای هدی را شانه می زد، رفتم نشستم زیر دستش. اولین برس را که کشید، جیغم هوا رفت. معلوم شد هدی چرا انقدر جیغ می کشد و از شانه زدن مو هایش فرار می کند. حسابی درد داشت. مجبور شدم خودم برس را بگیرم و هی دسته هایی به کلفتی یک شلنگ جدا کنم و برس بکشم. معلوم نبود آن گره ها از  کجا آمده بودند. گویی در زیر انبوه موها پنهان شده بودند. سرانجام بعد حدود یک ساعت گره ها باز شدند. البته این نکته را اضافه کنم که موهای فر زمانی بیش از این را می طلبند.

بعد از این ماجرا به این فکر کردم که چه خوش فکر بوده است کسی که مشکلات زندگی را گره زندگی تعبیر کرده است. احتمالا او هم تجره مشابهی از گره خوردن مو داشته است. به نظرم گره های زندگی مثل گره های مو هستند. نیاز دارند تا شانه شوند. اگر نادیده گرفته شوند، هی روی هم تلنبار می شوند. بعد یا باید آن را قیچی کرد یا زمان زیادی برای آن صرف کرد تا باز شود. در صورتی که از همان ابتدا می شد که با یک شانه کشیدن ساده آن را باز کنیم.

چقدر هم جالب است که وقتی گره خوردن های مو تمامی ندارد، گره خوردن زندگی هم همینطور است. و این ماییم که همواره باید برس یا شانه در دست به باز کردن گره ها بپر دازیم.

 

هانیه حسن زاده

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

اجرا شده توسط: همیار وردپرس