برای کتاب مورد علاقه‌ام “پنجره”

حدودا دو ماه پیش بود که برای مصاحبه دوره نویسندگی، استاد از من پرسید:«کتاب مورد علاقه ات چیست؟»

گفتم:«نمی دانم. کتاب زیاد خوانده ام، اما…»

گفت:«آن کتابی که برای کسی هدیه می بری.»

کمی فکر کردم. سمفونی مردگان در ذهنم آمد و همان را گفتم. البته که دوستش دارم، اما آن کتابی که بیشتر مورد علاقه من است، کتاب دیگری بود که آن لحظه اصلا به یادش نبودم. حتی چند سالی است که در ردیف پشتی کتاب هایم پنهانش کرده ام.

گذشت تا این که متوجه شدم برای یکی از درس های دوره باید نامه بنویسیم به نویسنده مورد علاقه امان. از قضا در یکی از لایوهای دوره یکی از بچه ها نامه ای را خواند که به سهراب سپهری نوشته بود. معلوم بود آنچنان عمیق سهراب را خوانده و دوستش دارد که توانسته بود نامه ای زیبا بنویسد. نامه ای که در جای جایش رد پای سهراب و علاقه به او مشاهده می شد.

از خودم پرسیدم، آیا می توانم چنین نامه ای برای عباس معروفی بنویسم؟ من فقط یکی از کتاب هایش را خوانده بودم. یعنی می توانستم احساساتم را چنین عمیق به نمایش بگذارم؟ شاید اصلا احساس عمیقی وجود نداشت. فقط یه احساس دوست داشتن معمولی بود که نسبت به خیلی از کتاب ها داشتم. شاید باید برای  نویسنده دیگری می نوشتم، اما که؟

یکباره به یاد پنجره افتادم. کتابی که تا به امروز شش بار خوانده ام و آخرین بار هم شش سال پیش بود. همان وقت ها گذاشتمش در ردیف عقبی کتاب های کتاب خانه ام. آخر پنجره رمانی عاشقانه است و آن سالها طوری شده بودم که خجالت می کشیدم بگویم من یک زمان رمان عاشقانه می خواندم. الان هم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا به طور علنی بنویسم “پنجره” کتاب مورد علاقه من است. البته مقاله ای خواندم درباره رمان های عامه پسند که من را در اعلام این موضوع شجاع تر کرد. در آن مقاله چنین نوشته بود:

“واژه عامه‌پسند در فارسی دو وجه دارد؛ وجه مشخصش این است که مخاطبانش عوام هستند و وجه پنهانش این است که آدم‌های جدی آن را نمی‌پسندند. در حالی که این پیش‌فرض معنایی اشتباه است. آگاتا کریستی عامه‌پسند است، اما آیا هیچ استاد دانشگاهی نیست که آگاتا کریستی خوانده باشد؟ طبعا خوانده‌اند. آیا هیچ استاد ادبیاتی رمان عاشقانه نخوانده است؟ بالاخره خوانده‌اند. اگر به‌جای عامه‌پسند بگوییم مثلا همه‌پسند  ـ یا چیزی شبیه این ـ این سوال هم حذف می‌شود و بحث وضوح پیدا می‌کند.”

 در همین یکی دو روز گذشته کتاب را بعد از چهار سال در آوردم. نگاهش کردم. جلدش نوتر از صفحات بود چون سیزده سال پیش صحافی کردیم. البته دادیم جایی که صحافی اش کنند. نسخه ای که من دارم برای سال ۱۳۷۱ است. پدربزرگم آن را به مادرم هدیه داده بود، وقتی مادرم هفده ساله بود.سالها در خانه ما ماند تا زمانی که من هشت ساله شدم. اولین بار مادرم قصه اش را برایم تعریف کرد. گویی قرار همیشگی خانه امان بود که مادر هر کتابی  می خواند برایمان تعریف کند. بیشتر هم  زمانی بود که می رفتیم مسافرت. خانواده پدری ام در قم هستند و ما زیاد به قم می رفتیم. همین مسافت دو ساعته که با رانندگی پدرم دو ساعت و نیم یا حتی سه ساعت می شد، مجالی بود تا ما به قصه های مادرم گوش دهیم. قصه هایی که از زبان مادرم جذاب ترین قصه ها بود. از همان زمان بود که من وارد دنیای قصه ها شدم و پنجره هم کتابی بود که مادرم برایم تعریف کرد و وجود همیشگی اش در خانه امان باعث شد تا در ده سالگی آن را بخوانم و بعد کتاب مال من شود.

کتاب، برگ هایش نازک و قهوه ای رنگ است. ورق که می زنی صفحات می خواند پودر شوند اما هم بستری کلمه ها و جمله ها در کنار هم، مانع از متلاشی شدن است. پایین صفحات اول کتاب جای لک مایعی مثل چای است و جای تاسف دارد، اما عمق خاطرات این چند سال و گذر لحظه های فردی را با آن نشان می دهد.

نثر پنجره هم مثل برخی رمان های امروزی ـ یا دیروزی ـ نیست که خالی از نوشتن خلاق باشد. یا به قولی آب بندی باشد. پنجره با توصیف و شخصیت پردازی همراه است. به مکان و زمان به خوبی پرداخته است. دیالوگ ها هم دیالوگ های قوی و خوبی است. البته با وجود شش بار خواندن کتاب، آن هم در نوجوانی، امروز نمی توانم مرور خوبی بر روی آن بنویسم. مرور نویس خوبی هم نیستم در کل. البته من هیچ کتاب دیگری از او را به شما پیشنهاد نمی کنم. پنجره چیز دیگری است. می توان این را هم گفت که این کتاب ها کاملا سلیقه ای اند.

اما پنجره قصه دختری به نام مینا را روایت می کند. دختری احساسی، عاشق نوشتن و نویسندگی. داستان از زبان مینا روایت می شود و از آن جا شروع می شود که خانواده در هفده سالگی مینا به خانه ای جدید نقل مکان می کنند. خانه ای که در آن پنجره اتاق مینا رو بروی پنجره اتاق مردی، به نام کاوه قرار دارد. کاوه قدسی، پسر همسایه جدیدشان آقای قدسی که از قضا معلم ادبیات مینا در مدرسه جدیدش نیز می شود. و این پنجره روایت های جالبی را برای گفتن دارد.

فهیمه رحیمی، نویسنده کتاب، را بارها در ذهنم تجسم کرده بودم. با او حرف زده بودم. البته من دو سه تا از کتاب های دیگر او را خوانده ام اما هیچ کدام به زیبایی پنجره نبود. همیشه می خواستم از او بپرسم وقتی مینا مریض بود و از حال رفت، کاوه چه لطف بزرگی در حق او کرد که پدر و مادر مینا تا مدت ها خود را مدیون او میدانستند. باید برای او نامه می نوشتم. مگر نویسنده دیگری هم بود که اینطور احساسات مرا به قلیان در آورد و بشود خاطره دوران کودکی و نوجوانی و جوانی؟ مجالی هم می شد تا سوالم را در این نامه از او بپرسم.

در دلم ذوق داشتم. نامه را که می نوشتم، حتما برایش می فرستادم. به احتمال زیاد او هنوز زنده بود. حدود سی سال از چاپ نسخه ای که در دستان من است می گذرد و گمان عجیبی نبود که فکر کنم او هنوز زنده است. گوشی را بر می دارم و سرچ می کنم”فهیمه رحیمی”. ویکی پدیا اولین صفحه ای است که راجع به او باز می کنم. تولد ۱۳۳۱ مرگ ۱۳۹۲٫ بغض گلویم را می گیرد. او، وقتی که من شانزده ساله بودم، به تابلوی ابدیتش پیوسته بود. همان تابلویی که مینا در پنجره به آن سفر کرد. حال نامه ام را به کجا می فرستادم؟ آیا عمق کلمات من به روح اسیر شده او در آن عمارت تاریک می رسید؟

 

2 دیدگاه ها

  • سپیده علی پور آبان ۱۷, ۱۳۹۹ at ۷:۰۴ ب.ظ پاسخ

    در تمام طول مدت خواندن متن داشتم فکر میکردم به اسم کتابی که از فهیمه رحیمی خونده بودم و از قضا پایان کتاب مصادف شد با پایان کتاب خواندنم .تا چند سال دست به هیچ کتاب داستان و رمانی نزدم.
    فکر میکردم قشنگترین رمان دنیا رو خوندم و نمیخواستم مزه اش از ذهنم بره .
    حالا حتی اسمشم یادم نیست اما همچنان حسی درونم میگه؛قشنگترین داستان عاشقانه ای بوده که خوندم .

    • هانیه حسن زاده آبان ۱۹, ۱۳۹۹ at ۶:۰۱ ب.ظ پاسخ

      عزیز دلم چه کار عجیبی انجام دادی.
      ولی آره به نظر منم این کتاب قشنگ ترین داستان عاشقانه ای بود که خواندم

ارسال دیدگاه

اجرا شده توسط: همیار وردپرس