تهی…!
- شعری نمی نویسم و حرفی نمی زنم
اینجا سکوت، روزه تب دار واجب است
اینجا زمین، نه که از آرزو تهی
از آسممان پر از نور هم تهی
از طرح کج شدن لب، روی چهره ای
از حرف های نگفته و گفته به بوسه ای
از لمس عاشقانه دست های هم، تهی
اینجا قطار زمان ایستاده است
بر روی منحنی ساعتی تهی
بر روی روزگار عجیبی که مرگ هم
لطفش به مردم این سرزمین، تهی است.
اینجا دیار من است یک خاک بی نفس
من زنده ام هنوز به نفس های بی اثر
من زنده ام هنوز به نفس های خود، ولی
در من هوای نفس های مژده ای
یک مژده از نفس مرگ و غم
تهی…!
هانیه حسن زاده
قلمت مانا عزیزم.لذت بردم
ممنوم سپیده جان.
خوش حالم که دوست داشتی.