نقاش

مرد از صبح آنجا ایستاده بود اما او ندیده بودش. تجمع چند نفر توجهش را جلب کرده بود اما نایستاده بود تا ببیند چه خبر است. حتما همان دعواهای خیابانی بود که تازگی ها خبرش در سراسر شهر پیچیده بود.
اصلا حق داشت که مرد را نبیند. تا نیمه شب در رستوران آقای ژوزف ظرف شسته بود و صبح خواب مانده بود. آقای ژوزف، جز مگس‌ها مگر مهمان دیگری هم داشت که این همه ظرف کثیف باقی مانده بود؟
مشتری‌ها یا مثل مگس‌ها عاشق غذای آقای ژوزف بودند یا فقط گرسنه بودند. این از ظرف تمیز غذایشان مشخص بود. معدود کسانی پیدا می شدند که غذا نمی خوردند. آنگاه رویش استفراغ می کردند. دیشب هم، از همین معدود افراد، پنج نفری مشتری مغازه بودند. او هم تا نیمه‌های شب ظرف‌های استفراغی را می شست تا برای غذای مشتری‌های فردا تمیز باشند.
با حالت تهوع به خانه رفته بود. البته نه از استفراغ‌ها. از بی خوابی گوارشش در هم پیچیده بود. به همین خاطر هم مرد را ندید. دیر از خواب بیدار شده بود و باز هم دلش می خواست بخوابد، اما دیرش شده بود. باید می رفت دفتر روزنامه فروشی تا روزنامه‌های امروز را بفروشد. از خانه تا مرکز شهر دویده بود. در کنار کافه مرکوری تجمع چند نفر توجهش را جلب کرد، اما مرد را ندید.
عصر که بر می گشت تا به مغازه آقای ژوزف برود، کنار کافه مرکوری او را دید.سه پایه جلویش گذاشته بود. چیزی می‌کشید. فکر کرد “امیدوارم نقاش نباشد. هر کس که چیزی می کشد، نقاش نیست.”
از نقاش‌ها بدش می آمد. “می‌کشیدند تا تصویر چه چیز را ثبت کنند؟ حالت تهوع های ناشی از بی خوابی یا ناشی از غدای بد را؟”
کم کم به مرد نزدیک می شد. کت و شلوارش آنقدر قدیمی بود که وضعیتش را به نقاش‌ها شبیه نمی کرد، اما ریش و سبیلش مثل نقاش‌ها مرتب شده بود.
نگاه کرد. دور بر مرد خلوت شده بود. دو نفر گوشه ای ایستاده بودند و با نگران به مرد نگاه می کردند، زن و مردی با پوزخند رد می شدند و کافه مرکوری از همه عصرها شلوغ‌تر به نظر می رسید. همه مردم، صدای راه رفتن اسب‌ها و کشیده شدن چرخ کالسکه یا گاری روی سنگ فرش خیابان، موسیقی زنده همیشگی شهر بود که پخش می شد.
نمی دانست شایعه ها را باور کند یا نه. او روزنامه می فروخت و خبرها دست مردم بود. از آن مرد حرف می زدند. او هم حرفی داشت برای گفتن. 《من هم دیدم جلوی مرکوری تجمع کردند‌.》 اما وقتی می پرسیدند که” آیا مرد را هم دیدی؟” سر تکان می داد و لعنت می فرستاد که چرا نایستاده تا ببیند چه خبر است. بی شک هر تجمعی برای دعوا نبود.
رسیده بود کنار مرد. به راحتی بوم نقاشی را میدید. بدش آمد. او یک نقاش بود. هرآنچه بیرون بود را به تصویر می کشید. باز هم فکر کرد” آخر برای چه؟”
مرد سرش را برنگرداند، اما پرسید: چی می خوای بچه جون؟
نگاهش کرد. چیزی نگفت. او که بچه نبود. معلوم بود که بچه نبود، چون هیچ یک از حرف های مردم را باور نکرده بود. مرد، آنچنان که مردم می‌گفتند، چنین قدرتی نداشت. ممکن نبود داشته باشد.
_ تو هم باور نمی کنی؟
با غرور گردنش را بالا گرفت.
_ معلومه که نمی کنم.
_ اما خیلیا که اونجا نشستند و قهوه می خورن حرفم رو باور کردن.
_ بچه‌ان.
_ خیلی خب تو باور نکن بچه جون.
سکوت کردند و همچنان صدای همهمه مردم، راه رفتن اسب‌ها و کشیده شدن چرخ کالسکه یا گاری روی سنگ فرش خیابان شنیده می شد. هوا تاریک شده بود و او همچنان آنجا ایستاده بود. بخاطر این تاخیر، آقا ژوزف حتما از حقوقش کم می کرد اما نمی توانست حرکت کند. برای رفتن به رستوران آقای ژوزف، باید از خیابانی می گذشت که روی بوم مرد نقاشی شده بود و می ترسید با اولین قدم تصویرش در نقاشی ثبت شود. ترجیه می داد همانجا بماند.
_ به آسمان ‌نگاه کن.
نگاه کرد.
_ اینا چین؟
_ بهشون می‌گن عروس دریایی.
_ اگه مال دریان پس چرا تو آسمونن؟
_ چون من کشیدمشون.
با نگرانی جلوی بوم رفت و به تصویر خیره شد. درست می گفت. آنها ستاره نبودند. همان‌ها بودند که مرد می گفت. در نقاشی، حتی تعدادشان بیشتر بود.
_ پسر جون شهر داره غرق می‌شه.
اخم‌هایش در هم رفت. نفس‌هایش به شماره افتاد. کمی ترسیده بود. روی نوک پا ایستاد و لبه کت مرد را در مشت فشرد.
_ تو با این کار خودتم به کشتن می دی.
مرد دندان‌هایش را روی هم فشرد و با سرعت دستهای او را از کتش جدا کرد. در حالی که جای دستهای او را از لبه کت می تکاند، گفت:《 همه یه روز می ریم بدون اینکه زندگی کرده باشیم، اما من این فرصتو به همه دادم تا روزی بمیرن که اون روز رو زندگی کرده باشن.》
رنگش پرید. حالت تهوع گرفت، نه به این دلیل که تا دقایقی دیگر غرق می شد. از بی خوابی حالت تهوع گرفته بود. داشت می مرد و حتی یک خواب را هم زندگی نکرده بود، چه رسد به زندگی در بیداری. خیره به مرد نگاه کرد. ابروها را کمی بالا داد و با دهانی نیمه باز گفت:《اما کسی حرفتو باور نکرد.》
_ اونا کردن.
مرد با سر به مردمی اشاره کرد که توی کافه مرکوری نشسته بودند، قهوه می خوردند، می خندیدند و صدای همهمه‌اشان به گوش می رسید.
نقاشی را نگاه کرد. تک تکشان داخل نقاشی بودند. در نقاشی هم قهوه می خوردند، می خندیدند و همهمه می کردند. حتی آن دو نفری که آن گوشه با نگرانی مرد را نگاه می کردند، در نقاشی بودند. حتی آن زن و مردی که پوزخند زنان به مرد نقاش نگریسته بودند و رد شده بودند.
_ هی بچه جون تو می خوای تو نقاشی باشی؟
_ مگه این نقاشی می مونه؟
_ تنها چیزی که می مونه همین نقاشیه.
مردد شد. حس کرد، دیگر از نقاش‌ها بدش نمی آید. او جز حالت تهوع، هیچ سهمی از زندگی نداشت و ماندگاری در این نقاشی می توانست آخرین سهم او از زندگی باشد و تا ابد زنده نگهش دارد.
_ منو چطوری می کشی؟
_ نقاشی تموم شده. اگر بری تصویرت از پشت می افته. مثل همون زن و مرد.
_ از پشت؟
_ موندگاری حتی از پشت خیلی بهتر از عدم موندگاریه.
به مرد نگاه کرد. لبخند زد.
_ درست می‌گی. اما ای کاش حرفتو باور کرده بودم.
_ از من می شنوی هیچ وقت بزرگ نشو. اون وقت راحت‌تر حرف بقیه رو باور می کنی بعدم آخرین قهوه زندگی‌ات رو با لذت بیشتری می خوری.
چیزی نگفت. راه افتاد طرف خیابان. پشت به بوم. تصویرش از پشت ماندگار شد و شهر در آب غرق شد.

 

نوشتن با نقاشی

2 دیدگاه ها

ارسال دیدگاه

اجرا شده توسط: همیار وردپرس